دهی از دهستان بنارویۀ بخش جویم شهرستان لار. سکنۀ آن 1257 تن. آب آن از چاه تأمین می شود. محصول آنجا غلات دیمی. راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان بنارویۀ بخش جویم شهرستان لار. سکنۀ آن 1257 تن. آب آن از چاه تأمین می شود. محصول آنجا غلات دیمی. راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
عیب گیرنده. عیب گیر. خطابگیر. خطاگیرنده. (شرفنامۀ منیری). خرده گیر. نقاد سخن. ناقد. نکته گیر در گفتار. عیب جوی در سخن: قلم درکش به حرف دست سایم که دست حرف گیران را نشایم. نظامی. خدایا حرفگیران در کمینند حصاری ده که حرفم را نبینند. نظامی. چو حرفم برآید درست از قلم مرا از همه حرفگیران چه غم. سعدی. زبان همه حرفگیران ببست که حرف بدش برنیامد ز دست. سعدی. خوشوقت کسانی که ز پا بنشستند در بر رخ مردمان نادان بستند کاغذ بدریدند و قلم بشکستند وز دست و زبان حرفگیران رستند. سعدی. ، عیب جو در هر چیز. مطلق ناقد. مطلق نکته گیر: بگویند از این حرفگیران هزار که سعدی نه اهل است و آمیزگار. سعدی. ، مصحح. غلطگیر
عیب گیرنده. عیب گیر. خطابگیر. خطاگیرنده. (شرفنامۀ منیری). خرده گیر. نقاد سخن. ناقد. نکته گیر در گفتار. عیب جوی در سخن: قلم درکش به حرف دست سایم که دست حرف گیران را نشایم. نظامی. خدایا حرفگیران در کمینند حصاری ده که حرفم را نبینند. نظامی. چو حرفم برآید درست از قلم مرا از همه حرفگیران چه غم. سعدی. زبان همه حرفگیران ببست که حرف بدش برنیامد ز دست. سعدی. خوشوقت کسانی که ز پا بنشستند در بر رخ مردمان نادان بستند کاغذ بدریدند و قلم بشکستند وز دست و زبان حرفگیران رستند. سعدی. ، عیب جو در هر چیز. مطلق ناقد. مطلق نکته گیر: بگویند از این حرفگیران هزار که سعدی نه اهل است و آمیزگار. سعدی. ، مصحح. غلطگیر
یکی از حروف قافیه است. شمس قیس گوید: آن است که حرف مزید بدان پیوندد، و اصل این اسم از نوار است رمیدن و آتش را بهمین معنی نار خواندند که در التهاب مضطرب و رمنده باشد. و گویند امراءه نوار، زنی پارسا و رمنده از فواحش و چون این حرف از خروج که اقصی غایت حروف قافیت است بدو مرتبه دورتر می افتد آنرا نایر خواندند. و این معنی ابومسلم بشاری که یکی از فحول شعراء عجم بوده است روایت میکند. و باشد که حرف نایر متکرر گردد و دو و سه نایر باشد چنانکه در اصناف قوافی بیان کنیم. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 202). و رجوع به نایر شود
یکی از حروف قافیه است. شمس قیس گوید: آن است که حرف مزید بدان پیوندد، و اصل این اسم از نوار است رمیدن و آتش را بهمین معنی نار خواندند که در التهاب مضطرب و رمنده باشد. و گویند امراءه نوار، زنی پارسا و رمنده از فواحش و چون این حرف از خروج که اقصی غایت حروف قافیت است بدو مرتبه دورتر می افتد آنرا نایر خواندند. و این معنی ابومسلم بشاری که یکی از فحول شعراء عجم بوده است روایت میکند. و باشد که حرف نایر متکرر گردد و دو و سه نایر باشد چنانکه در اصناف قوافی بیان کنیم. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 202). و رجوع به نایر شود
اداه جمع. علامت جمع. و آن ’ها’ برای غیرجانداران و ’ان’ از برای زندگان، گیاهها و حیوانات است. شمس قیس گوید: و آن هاء و الفی است که در اواخر بعضی اسامی جمع را باشد، چنانکه زرها و گوهرها. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 156). رجوع به حرف صفت شود
اداه جمع. علامت جمع. و آن ’ها’ برای غیرجانداران و ’ان’ از برای زندگان، گیاهها و حیوانات است. شمس قیس گوید: و آن هاء و الفی است که در اواخر بعضی اسامی جمع را باشد، چنانکه زرها و گوهرها. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 156). رجوع به حرف صفت شود
حرز روح. حرز روان. تعویذی که برای حفظ روح از صدمات ارواح پلید و دیوان می بستند: مدحهای تو حرز جان سازم در بیابان و بیشه و کودر. مسعودسعد. حرز جان تو بس بود ز بلا مدحت شهریار بنده نواز. مسعودسعد. پار آن قصیده گفت که تعویذ عقل بود وامسال این قصیده که هم حرز جان اوست. خاقانی
حرز روح. حرز روان. تعویذی که برای حفظ روح از صدمات ارواح پلید و دیوان می بستند: مدحهای تو حرز جان سازم در بیابان و بیشه و کودر. مسعودسعد. حرز جان تو بس بود ز بلا مدحت شهریار بنده نواز. مسعودسعد. پار آن قصیده گفت که تعویذ عقل بود وامسال این قصیده که هم حرز جان اوست. خاقانی
در دستور زبان عرب حروف اضافه را بدین نام خوانند چونکه در آن زبان هرگاه این حروف بر سر اسمی درآید پایان آنرا مکسور و مجرور کند و این حروف هفده باشند و ابن حسام هروی در منظومۀ عوامل، آنها را چنین به نظم درآورده است: با و تا و کاف و لام و واو، و منذ، مذ، خلا رب ّ، حاشا، من، عدا، فی، عن، علی، حتی، الی. رجوع به جاره شود
در دستور زبان عرب حروف اضافه را بدین نام خوانند چونکه در آن زبان هرگاه این حروف بر سر اسمی درآید پایان آنرا مکسور و مجرور کند و این حروف هفده باشند و ابن حسام هروی در منظومۀ عوامل، آنها را چنین به نظم درآورده است: با و تا و کاف و لام و واو، و منذ، مذ، خلا رُب َّ، حاشا، مِن، عَدا، فی، عن، علی، حتی، اِلی. رجوع به جاره شود