جدول جو
جدول جو

معنی حرف جار - جستجوی لغت در جدول جو

حرف جار
(حَ فِ جارر)
یکی از حروف جاره. حرف اضافه
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حرف گیر
تصویر حرف گیر
خرده گیر، نکته گیر، عیب گیر، عیب جو، برای مثال چو حرفم برآمد درست از قلم / مرا از همه حرف گیرآنچه غم (سعدی۱ - ۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طرف دار
تصویر طرف دار
جانب دار، حامی، حاکم، سرحد دار، مرز دار، مرزبان
طرف دار انجم: کنایه از آفتاب
طرف دار پنجم: کنایه از مریخ، پادشاه ترکستان
فرهنگ فارسی عمید
(حَ فِ جَ)
رجوع به حرف مجهور شود
لغت نامه دهخدا
(شَ رَ)
دهی از دهستان بنارویۀ بخش جویم شهرستان لار. سکنۀ آن 1257 تن. آب آن از چاه تأمین می شود. محصول آنجا غلات دیمی. راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(فَ وَ دَ / دِ)
عیب گیرنده. عیب گیر. خطابگیر. خطاگیرنده. (شرفنامۀ منیری). خرده گیر. نقاد سخن. ناقد. نکته گیر در گفتار. عیب جوی در سخن:
قلم درکش به حرف دست سایم
که دست حرف گیران را نشایم.
نظامی.
خدایا حرفگیران در کمینند
حصاری ده که حرفم را نبینند.
نظامی.
چو حرفم برآید درست از قلم
مرا از همه حرفگیران چه غم.
سعدی.
زبان همه حرفگیران ببست
که حرف بدش برنیامد ز دست.
سعدی.
خوشوقت کسانی که ز پا بنشستند
در بر رخ مردمان نادان بستند
کاغذ بدریدند و قلم بشکستند
وز دست و زبان حرفگیران رستند.
سعدی.
، عیب جو در هر چیز. مطلق ناقد. مطلق نکته گیر:
بگویند از این حرفگیران هزار
که سعدی نه اهل است و آمیزگار.
سعدی.
، مصحح. غلطگیر
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ یِ)
یکی از حروف قافیه است. شمس قیس گوید: آن است که حرف مزید بدان پیوندد، و اصل این اسم از نوار است رمیدن و آتش را بهمین معنی نار خواندند که در التهاب مضطرب و رمنده باشد. و گویند امراءه نوار، زنی پارسا و رمنده از فواحش و چون این حرف از خروج که اقصی غایت حروف قافیت است بدو مرتبه دورتر می افتد آنرا نایر خواندند. و این معنی ابومسلم بشاری که یکی از فحول شعراء عجم بوده است روایت میکند. و باشد که حرف نایر متکرر گردد و دو و سه نایر باشد چنانکه در اصناف قوافی بیان کنیم. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 202). و رجوع به نایر شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ جَ)
رجوع به حروف جازمه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ جَ لی ی)
حرف درشت. حرف کبیر. حرف التاج
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ جَ)
اداه جمع. علامت جمع. و آن ’ها’ برای غیرجانداران و ’ان’ از برای زندگان، گیاهها و حیوانات است. شمس قیس گوید: و آن هاء و الفی است که در اواخر بعضی اسامی جمع را باشد، چنانکه زرها و گوهرها. (المعجم فی معاییر اشعارالعجم ص 156). رجوع به حرف صفت شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ زَ)
حرف ردع. حرف منع. رجوع به حرف ردع شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
رزمگاه. معرک. معرکه. مکرّ. (منتهی الارب). حربگاه: اسفاهدون را در این روز بکشتند در حرب جای. (تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
(حِ زِ)
حرز روح. حرز روان. تعویذی که برای حفظ روح از صدمات ارواح پلید و دیوان می بستند:
مدحهای تو حرز جان سازم
در بیابان و بیشه و کودر.
مسعودسعد.
حرز جان تو بس بود ز بلا
مدحت شهریار بنده نواز.
مسعودسعد.
پار آن قصیده گفت که تعویذ عقل بود
وامسال این قصیده که هم حرز جان اوست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(حُ فِ جارْ رَ / رِ)
در دستور زبان عرب حروف اضافه را بدین نام خوانند چونکه در آن زبان هرگاه این حروف بر سر اسمی درآید پایان آنرا مکسور و مجرور کند و این حروف هفده باشند و ابن حسام هروی در منظومۀ عوامل، آنها را چنین به نظم درآورده است:
با و تا و کاف و لام و واو، و منذ، مذ، خلا
رب ّ، حاشا، من، عدا، فی، عن، علی، حتی، الی.
رجوع به جاره شود
لغت نامه دهخدا
(حُ فِ جَرر)
رجوع به حروف جاره شود
لغت نامه دهخدا
(حَ فِ جَرر)
حرف اضافه. پرپزیشن. پرپزیسیون. رجوع به حروف جاره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از حرف آخر
تصویر حرف آخر
سخن پایانی مغز سخن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حرف زور
تصویر حرف زور
سخن ناحق، سخن تحکم آمیز و ناروا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از حرف گیر
تصویر حرف گیر
نکته گیر، عیب جو
فرهنگ فارسی معین
خرده گیر، ایرادگیر، عیب جو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بالا و پایین پریدن، جست و خیز کردن، نوعی بازی
فرهنگ گویش مازندرانی
زخم زبان
فرهنگ گویش مازندرانی
باغ سیب
فرهنگ گویش مازندرانی
حرف اضافه، گوشتخوٰاران
دیکشنری اردو به فارسی